نشانی: تهران ، ولنجک میدان دانشجو، بلوار دانشجو، بالاتر از دانشگاه شهید بهشتی ساختمان جنب شیرینی لادن پلاک 12 طبقه سوم واحد 3

شماره تماس : 26802246 021

نوشداروی تنهایی

عشق واقعی، عشق یک‌طرفه، عشق افلاطونی

نوشداروی تنهایی

اگر بخوام قصه شراره را تعریف کنم باید بگم که میشه تو چهار کلمه داستانش رو خلاصه کرد : بیراهه – گرسنگی عاطفی – فرار از تنهای – معنای عشق حقیقی… .

یه روز توی اتاق کارم با خانمی آشنا شدم که دوبار از همسرش ، از پدر بچه هاش جدا شده بود و باز برگشته بود و حالا مریض و افسرده بود . دفعه اول به قول خودش جدا شده بود تا استقلال تجربه کنه ؛ می‌گفت ۱۸ سالگی عقد کردم و توی ۲۴ سالگی فهمیدم که دلم می خواد مثل خیلی از هم سن و سال ها هم خونه مجردی داشته باشم میخواستم ببینم عشقه چیه.

هوس زندگی مستقل آنقدر قدرتمند بود که قید پسر مهدکودکیم و پدرش را زدم . شوهرم خیلی تلاش کرد طلاق نگیرم اما قبول نکردم یعنی زورش نرسید بهم . وقتی رفتم و با پول مهریه هم خونه مستقل رهن کردم کم کم فهمیدم چه غلطی کردم . نه کار بیرون بلد بودم … نه اهل هر دقیقه با یکی دوست شدن بودم … نه می تونستم قید بچه ام رو بزنم . دست به دامن فال شدم . کارم شده بود فال عشق واقعی و ازدواج آخرش به غلط کردن افتادم و شوهرم قبول کرد که برگردم.
تا برگشتم باردار شدم .آخه می خواستم زندگی م محکم بشه . خوب شده بود چند سالی . تا اینکه ۲۹ ساله شدم و این بار جدی جدی عاشق شدم . دلم یه جوری یه عشق افلاطونی می خواست . عاشق برادر یکی از دوستام . اونم عاشقم شد. واقعا برای همدیگه بی‌تاب بودیم . غذا که می پختم مثل بچه مدرسه ای ها می بردم محل کارش یواشکی از در و همسایه شوهر و بچه میدادم می خورد و خوردنش و تماشا میکردم . اون روزها تصویر عشق داشت توی ذهنم جا می افتادم .مطرب عشق عجب سازو نوایی داشت تو اون روزا .

راست راستی عاشق شده بودم خانم دکتر. هرکاری کردم نشد دلم براش پر میزد . دلم برای شوهرم و دو تا بچم می سوخت اما واقعا کنترلی روی دلم نداشتم . در مورد عشق هیچی نمیدونستم . برادر دوستم ، بردیا بود اسمش.می گفت که دارم کنار این مرد میسوزم . می گفت اگر خواهرم بودی نمی ذاشتم با این مرد بی احساس زندگی کنی . همه ی آرزوم این شده بود که فقط یک روز ،فقط یک روز با بردیا زندگی کنم ؛ بدون احساس مسئولیت مادری و همسری. مرتب عکس های عشق بازی زن و مردها رو را نگاه می‌کردم و خیال پردازی می‌کردم اما خیال‌های پررنگم و شیدایی هام خیلی بدجور متوقف شدن . چون شوهرم فهمید . وقتی پسر بزرگم ماجرای تلفنی حرف زدن‌هام رو بهش گفت ، شوهرم تعقیبم کرد و داستان رو فهمید. ازم پرسید که داستان چیه . منهم انگار از خدام باشه گفتم که بهتره جداشیم . عشق اول من چیزی نبود که بخوام ازش بگذرم.

بردیا اهل ازدواج نبود ؛ لااقل با من . شش ماه همخونه شدیم و بعد گفت که میخواد بره از ایران . باورم نمی شد گفتم منم ببر . من کاری بلد نیستم تو بری . گفت خدای تو هم بزرگه . یه طوری میشه دیگه!!!

گفت که قبلا هم بهم گفته بوده که طلاق نگیرم . راست می گفت . گفته بود . اما آنقدر هوس کورم کرده بود که نشنیده بودم . یعنی نخواسته بودم که بشنوم . بردیا رفت انگلیس . من موندم و دیو پوچی ؛ من موندم دیو تنهایی ؛ من موندم و دیو پشیمونی. حالا فهمیدم گرفتار یک عشق یکطرفه شده بودم و بدجوری باختنم.

تنهایی برام خیلی سخت بود. ضعیف شده بودم کاملاً عزت نفس خودم را از دست داده بودم.حتی تو ساده ترین موضوعات هم نمی تونستم تصمیم بگیرم . چند ماه برگشتم پیش مادر و برادرم . اما اونجا بدتر از همه جا بود. سربار بودم . دستم توی سفره برادرم نمی رفت . از خودم متنفر بودم . اونقدر ضعیف شده بودم که فقط و فقط می خواستم تنها نباشم. همین. تنهایی برام معنای مرگ می داد. بوی قبرستون. انگار وقتی حتی یه لحظه تنها میشدمهمه دنیا ، همه ی دیوار ها ، همه دریاها می شدن قاضی و من و محکوم می‌کردن که بی عقلم … که هوس بیچارم کرده… که من اصلاً بی لیاقت و بدم . تو همین وضعیت های فرار از تنهایی ، خودکشی کردم . گفتم شاید اگر خدا ببینه که خودکشی کردم دلش برام بسوزه و منو ببخشه فکر کنم همین هم شد. چون خودکشی نمایشی ام جواب نگرفت اما برادرم رفته بود به شوهرم التماس کرده بود که منو ببخشه . بخشید . به خاطر بچه هاش . ولی خوب اصلا هیچ حسی بهم نداشت . گفت که فقط با هم همخونه میشیم . همین . قبول کردم . فکر کردم حالا دیگه قدر خونه و زندگیم را فهمیدم . آنقدر به شوهرم محبت می کنم تا دوباره دوستم داشته باشه ، نفرت از عشق بردیا کار خودش رو کرده بود و فکر میکردم از هر چی عکس قلب و عشق تو دنیاست حالم به هم می خوره .

می خواستم جبران کنم . واقعا می خواستم . ولی نشد . میدونی چرا ؟ چون توان نداشتم . چون جونی برام نمونده بود . داغون بودم داغون . من خردادماهی ام . حالا میفهمم عشق برای یک متولد خرداد چقدر بی سرانجامه . رفتم روانپزشک قرص افسردگی شدید بهم داد. چند تا دوست قدیمی را پیدا کردم و سعی کردم وقتم رو با اونا پر کنم. فقط وقتی کنارشان بودم یکم حالم بهتر می‌شد . ولی باز… وقتی تنها می شدم ، جادوگر سیاه گذشته برمی گشت. تازگی ها فهمیدم دوستام هم دیگه دوست ندارن کنارم باشن . فهمیدم همه با هم میرن بیرون و تنها کسی که خبرش نمی‌کنن من هستم . یعنی میدونین اونا هم از بودن پیش من لذت نمی برن . درست مثل شوهرم ، درست مثل بچه هام ، درست مثل بردیا وقتی حتی بچه هام رقبتی بهم ندارن ، با وجودی که نمی دونن با پدرشون چیکار کردم ، دیگه از غریبه ها چه انتظاری میره ؟

این بود خانم دکتر که فهمیدم دیگه باید بیام پیش یه روانشناس خوب.”

قصه شراره رو با زبون خودش براتون تعریف کردم دوستان . حالا می خوام داستان این زن میانسال را با تجربه های روانشناسی خودم براتون نقد کنم. به نظرم شراره از همان نوجوانی تا حالا که ۵۰ ساله شده ، دو تا درس مهم لازم داشته یاد بگیره ؛ درسهایی که هنوز هم حاضر نیست زیرا بارشون بره . اسم اون دوتا درس مهم اینه : آشتی با فرشته تنهایی و معنای حقیقی عشق.

شاید تعجب کرده باشید که چرا به تنهایی گفتم فرشته؟ از دیدگاه من وقتی شراره تو ۱۸ سالگی تن به ازدواج داد فکر می کرد کار درستی کرده . چون با مردی هست که به اندازه کافی همدیگر را می خوان و دیگه هم خونه باباش احساس تنهایی نمی کنه .وقتی بعد از ازدواج به سرعت بچه دار شد ، فهمیده بود که عشقی که دنبالش بوده تو اون مرد پیدا نمیشه ، اونوقت پناه برده بود به عشق پسر کوچولوش. چرا ؟ چون نه معنای عشق رو می دونست و نه طاقت داشت تنهایی باهم بودن رو کنار شوهرش تاب بیاره.

وقتی ناامید شد از این که فرزندش هم بتونه معنای عشق حقیقی رو یادش بده و تنهایی های جدی وجودش را پر که ، پناه برد به طلاق . چرا ؟ چون فکر می‌کرد با دوستاش که باشه و مجردی کنه می تونه عشق کنه و تنها همان نباشه . هرچی سیلی می‌خورد از زندگی ، این دو تا درس را یاد نمی گرفت که نمی گرفت . تا اینکه آخرش رفت به بیراهه . بردیارو میگم . عشق اول شراره رو .

شراره فکر می‌کرد این بار دیگه حتما خوشبختی رو پیدا کرده ؛ عشق واقعی و زندگی دونفره عاشقانه با مردی که دیوانش شده بود . وقتی خودکشی را انتخاب کرد و مطمئن شد که نمیخواد دیگه زندگی کنه ، اگر عمیقا می فهمید که چرا و چطور به اینجا رسیده‌ ، اوضاع می تونست خیلی بهتر باشه . اونوقت دیگه حتی تو خواب هم دنبال فال روزانه عشق نمی‌رفت . اگر تو هم مثل شراره ، برای رسیدن به احساس خوب داری از تنهایی فرار می‌کنی و حاضری حتی تو بیراهه باشی ولی دروغکی فکری کنی داری عاشقی می کنی ، مهم نیست . الان وقت یاد گرفتنه. همونطور که شراره هم یاد گرفت و دنیاش رو عوض کرد.
اون فهمید که عشق واقعی هرگز و هرگز تو آغوش آدمها به دست نمیاد و یاد گرفت که هم همسرش ، هم پسراش ، هم بردیا و هم دوستای همجنسش که دوبار ازشون سیلی خورده بود ، همگی اومدن تو زندگیش تا بهش یاد بدن که دنبال آدم ها دویدن یعنی فراری دادن عشق . بجاش باید جرات کرد و یه دوره ای تنهای تنها موند . نه اینکه حتما طلاق بگیری تنها بشی نه . یعنی تنها روی خود تمرکز کنی . ببینی کی هستی ، چی میدونی از زندگی ، اصلاً چرا اومدی به این دنیا و قراره کجا بری و اینکه اصلا چجور می خوای بری ؟
شراره از بخشیدن شروع کرد . هم بخشیدن خودش هم دیگران . سخت بود ولی وقتی بخشش رو فهمید ، ازش عبور کرد.

بعد بهش یاد دادم بجای سرزنش و نفرت از خودش ، از اشتباهاتش متنفر بشه . و سعی کنه اونها رو درست کنه. بهش فهموندم که همیشه و همیشه عزیز دل خدا بوده و هست و لازم نبوده خودکشی کنه تا شاید دل خدا براش بسوزه . فقط کافی بوده آدم بهتری می شده ، اگر می خواست خداوند رو شاد کنه .معنی عشق ، تصویر عشق ، عشق قدیمی ، حتی تعریف هنر عشق ورزی کاملا براش عوض شدن. کمکش کردم دلش برای خودش بسوزه و جلوی آیینه آروم تو چشمای خودش نگاه کنه و موهاش رو با محبت و مراقبت شونه کنه . شراره شروع کرد به دوست داشتن خودش و بیدار کردن عشق به خودش . سخت بود ولی کمکش کردم کتاب‌های خوند ، فیلم هایی دید ، تکنیکهایی یاد گرفت ، باورهایی رو فهمید که همه کمکش کردن .

هر قدر بیشتر خودش رو دوست می داشت ، بیشتر هم به تنهایی علاقه‌مند می شد . کم کم فهمید که اصلاً این تنهایی که یک عمر از فرار می کرده و حتی به خاطر فرار ازش به بیراهه پناه برده بود ، چه گنجی یه . هم با خودش دوست شد تنهایی .
اونوقت فهمید که بیراهه هم فقط یه دوست بوده . دوستی که می خواسته حرف آخر رو بهش بزنه ؛ میخواسته مثل یه بابای دلسوز که گوش بچه اش رو می کشه ، گوش شراره رو بکشه تا شاید بفهمه که این راهش نیست . شراره با بیراهه اش هم آشتی کرد… یعنی معنایی به بیراهه اش داد که دیگر مجبور نبود ازش فرار کنه . همه ی این ماجراها روی هم اسمش روان درمانی یه دوستان . نتیجه ی روان درمانی شراره که یک سال و نیم طول کشید ، مفهومی بود به اسم “رسیدن به صلح درونی . حتما حالا خوب می دونی برای اینکه یه آدم به صلح درونی با خودش و زندگی برسه ، باید چه درسهایی رو پاس کنه . مگه نه ؟

دکتر بیتا حسینی
بهار ۹۹
به فصل بیراهه ها از کتاب به جشن رسیدها نوشته دکتر بیتا حسینی و دکتر کریم آهنی پور مراجعه کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

اشتراک گذاری مطلب: