خانواده شوهر – مرد دروغگو، دغدغههای درونی ما آدمها که تمام آن مربوط به ترسها و جهلهای خودمون شده اما تک تک اونها رو گردن عشق می اندازیم زیاد زیاده.
بعضی اوقات وقتی از عاشق شدن میترسیم ، با خود میگوییم عشق کجا بود؟! بعضی وقتها هم عاشق شدیم اما میترسیم که عشق را یاد بگیریم تا از دستش ندیم، می گیم: « طرف آدم نبود…» بعضی وقتها عشق گذشته رو از دست دادیم و خودمون رو هم با عشق از دست دادیم بعد میگیم چرا این همه سال گذشته و هنوز عاشقشم… توی این نوشته می خوام بگم عشق واقعی، نیازمند یادگیریه.. نیازمند آگاهیه و فقط کسی میتونه عشق رو یاد بگیره که اول عشق به خودش رو یاد گرفته باشه. در ادامه براتون می گم یعنی چی
یکی از روزهای سرد زمستون بود، تو مطب چای مینوشیدم و مینوشتم. گاهی تلفنهای ضروریام رو جواب می دادم، که یک خانم و آقا با حال خراب روانی به زور و اصرار اومدن داخل اطاق، -وقت هم که خوب نگرفته بودن- اولین چیزی که در مورد خانم خیلی جلب توجه می کرد قطااااااااااااااااار النگو هاش بود. اونقدر النگو از روی مانتوش به دستاش بند کرده بود که ناخود آگاه آدم رو یاد مغازههای قدیمی طلا فروشی میانداخت. زن بسیار عصبی و البته غمگین بود و فحاشی میکرد، زیبا به چشم نمیآمد ، نمیدونم شاید هم نورش از بین رفته بود… مرد اما خیلی اتو کشیده، جذاب و مسلط به خودش به نظر میآید. حالا موضوع دعواشون چی بود؟ زن میگفت شوهرم به من اهمیت نمیده و هر چی داره و نداره میره به پای خانوادهاش. زن داد و بیداد میکرد و اونقدر تند تند حرف میزد که گاهی نفس کم میآورد – مرد هم آروم میگفت: اشتباه میکنه، من دوسش دارم، اما اونقدر بی احساس و بی تفاوت این جمله رو تکرار میکرد که زن بیشتر آتیشی میشد و میگفت: ببین دکتر، اصلا معلومه دروغ میگه، شما هم فهمیدید مگه نه؟ – من پاسخ نمی دادم و البته ترجیح می دادم بیشتر نگاهشون کنم. زن راست میگفت مرد دوستش نداشت. اینو مطمئن بودم اما آخ از کجا؟
– هنوز ماجراشون رو نشنیده بودم. چطوری با این همه یقین میدونستم که زن درست میگه و بال بال زدنش واقعيه؟ – مرد که مرتب زمزمه می کرد دوسش داره و دستای زن رو هم که پر از طلا کرده بود. پس چی بود داستان؟ من ایمان داشتم که بین این زوج هیچ عشقی وجود نداره.
لابد بیشتر تعجب میکنید اگر بگم نه مرد زن رو دوست داشت و نه زن مرد رو مگه نه؟ حالا با اطمینان صد درصد بهتون میگم که زنی که اینطوری جیغ میزد و از کم محبتی شوهرش گلایه میکرد هم، واقعا این مرد رو دوست نداشت – مرد زن رو دوست نداشت چون زن دوست داشتنی نبود – چون چنین زنی رو اصلا نمیشه دوست داشت، چون دوست داشتن چنین موجودی اونم به عنوان همسر در دراز مدت از عهده هیچ مردی در دنیا بر نمیاد، چون این زن بی شخصیت بود.
– احساس بی ارزشی و خالی بودن تمام وجودش رو پر کرده بود.
– چون زن هیچ کنترلی روی کلامش، ذهنش و کارهاش نداشت. چون زن اونقدر از سر جهل حرص و جوش خورده بود که یه پاره استخوان شده بود. اونم استخوان بی رنگ و رو -آخه تعریف عشق واقعی چیه از دیدگاه شما- جز اینکه یه مرد در دورهای از زندگیش تصمیم گرفته ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده حالا باید به خودش زور بگه که تو باید عاشق این زن بمونی؟ – خوب نمیشه، آخه زور که نیست، خانم دوست داشتنی نیست، خانم افسردهای. خانوم تو کلاس وجودی که از مهدکودک شروع میشه و تا فوق دکتری ادامه داره، هنوز مهد کودک هم نمی ره… – و زن زن هم عاشق مرد نیست! چون عشق واقعی نشونههایی داره وقتی عشق واقعی باشه، ما دلبسته طرف هستیم نه وابستهی او، وقتی عشق واقعی باشه ما طرف رو عزیز میداریم و بهش احترامی عمیق هدیه میکنیم – چیزی شبیه احترامی که به خداوند حس می کنیم.- البته در مقیاس انسانیاش وقتی عشق واقعی باشه ما این قدرت رو داریم که به انتخابهای نفر مقابل احترام بگذاریم. احتمالا اگر انتخابهای مادر شوهرمون باشه که تصادفاً دلخوشی هم ازش نداریم. چرا؟ چون در عشق واقعی ما نفر مقابل رو صاحب عقل و شعور می دونیم و درک می کنیم که اون میدونه داره چکار می کنه.
رابطهی این زن و مرد رابطهای بد و فرسایشی، رابطهایی پر از اتهام و محکوم کردن، زن تمام لحظهها به شوهرش حسهای بد پرتاب میکرد و غر میزد. نمیدونست هر چیزی رو که محکوم کنی دیر یا زود از دستش می دي.
– نشونهی عشق واقعی پذیرشه، یعنی دوستت دارم بخاطر همه آنچه که هستی، نه بخاطر چیزی که آرزو دارم روزی بشی. زن از خودش متنفر بود و کسی که از خودش متنفر باشه مطلقا این قابلیت رو نداره که بتونه کسی رو دوست داشته باشه. محاله محاله. چون از کوزه همان برون تراود که در اوست. چون همونطوری که خورشید نمی تونه چیزی جز نور از خودش پخش کنه، زن مضطرب و عصبی هم نمیتونه چیزی جز اضطراب منتقل کنه به همسرش.
-روزی مریدی نزد استادش رفت و از او خواست تا کمکش کنه و استاد گفت: از من چی می خوای؟
مرید گفت: مردم غمگیناند میخوام کمکم کنی استادی بشم که به اونها شاد زندگی کردن و شادمانی رو یاد بدم. استاد آهی کشید و سکوت کرد. بعد از چند دقیقه گفت: مشکل است، محال است، ممکن نیست، شاگرد پرسید چرا استاد؟ و جواب شنید: تو خودت از شادمانی بی بهرهایی و هرگز انسان شادی نبودهای چطور ممکنه بتونی دیگران رو چیزی بدهی که خودت نداشته باشی؟
– این حکایت ساده کاملا روشن می کنه که چرا این زن عصبی و رنگ پریده و بد دهن مطلقا توانایی عشق ورزی رو نداشته.
– در ادامه بجث لازم می دونم اشاره کنم به نفرت شدید زن از خودش، زن از خودش از کسی که بود یعنی کسی که از خودش ساخته و خروجی خودش، از فیلمی که تمام لحظهها داشت ازش به دنیا پخش میشد بدش میآمد. چرا؟
– چون کلام بازتاب اندیشه است. همونطور که از کلام شمس تبریز و غزلهاش همیشه بوی نور میشنوی خود ایشون بسیار بزرگ بود، زنی هم که همیشه در حال فحاشی و تهمت زدن به همسرش بود در حقیقت این حسهای تیره و منفی رو به خودش داشت.
– بله خودش و بی اونکه آگاه باشه داره این حسها رو به همسرش فرافکنی میکنه.
– بسیار خوب ما زوجی داریم که هیچ عشقی در بینشون نیست، مرد میدونه که زن رو نمیخواد و جرأت نمیکنه بگه و با خودش روبرو بشه. قبل از اینکه سراغ بخش خوب ماجرا برم یه خبر ناراحت کننده و شوک آور دیگه هم براتون دارم. این مرد ظاهرا مرتب و مودب هم درست به اندازه زن عصبی از خودش متنفر هست. حتما میگید ای بابا، خانم دکتر تا حالا حرفات بوی حساب می دادن اما آن یکی دیگه واقعا درست نیست. اگر شما هم مثل من یه عمر علم ارتعاش شناسی کار کرده و بدونید به راحتی قبول می کنید که مرد هم از خودش تنفر داره چرا که در عالم هستی نداریم زن و مردی که سالها کنار هم باشند و کیفیت وجودی شون (توجه کنید به کلمه کیفیت) مثل هم نباشه. ممکنه که مرد ظاهراً خونسرد و مسلط به خودش و قابل احترام به نظر برسد اما اگر در عمق این قدر آرام بود و به صلح درونی رسیده بود، نه اینکه نخواد، نمی تونست بله اصلا نمیتونست، بله اصلا نمی تونست فحاشی های دائمی زن رو تحمل کنه. فکر می کنم همین چند نکتهای که درباره رابطه این زن ومرد اشاره کردم کافی باشه تا هر خواننده ی آگاهی جویی رو عمیقا به فکر فرو ببره. عشق واقعی نشانههایی داره که اگر تو رابطه ای نبود یعنی عشق نیست. شک نکنید:
اول: در عشق واقعی هر دو نفر عمیقا از کسی که هستید راضی و به صلح درونی رسیدهاند. به همین دلیل از روی کلام اونها و نوع حرف زدنشون با دیگران میشه این خود دوستی رو درک کرد.
دوم: احترام متقابل در رابطه موج می زنه و هیچکدوم ناراحت نیستند که دیگری بهشون احترام نمیگذارد بلکه هر کدام جداگانه احترام بر انگیز رفتار میکنند.
سوم: پذیرش، هر دو نفر با وجود ضعفهای بشری همدیگه به خودشون و طرف مقابل افتخار می کنند.
چهارم: بی نیازی، در عشق واقعی طرفین به هم عشق می دن چون از عشق درونی نسبت به خودشون و زندگی سرشار هستند و رابطه بوی وابستگی نمیده.
پنجم : فردیت در حین مکملیت، زن و مرد هر دو با وجود دلبستگی عمیق به همدیگر آزادی فردی و علایق منحصر به فرد دیگری رو محدود نمی کنند.
ششم و شاید مهمترین عامل در ایجاد و حفظ یک عشق واقعی، خود آگاهی است یعنی زن و مرد در یک عشق واقعی هر دو به شناخت خوبی از خودشون رسیدن و این شناخت رو از طریق مطالعه یا لااقل تفکر و اندیشه بر کسی که هستند به دست آوردهاند. زوجی که ماجراشون رو براتون گفتم، هر کدام به یکسال مشاوره فردی جداگانه و در عین حال یادگیری یک دوره تیپ شناسی شخصیت در عشق تجویز شدند.
به امید خود آگاهی و عشق آگاهی برای همه