ترس از ترک رابطهی مختومه

« رابطهی عشقی ما خیلی وقت پیش به پایان رسیده اما میترسم تمامش کنم و از آن خارج شوم.»
این جمله، عبارتی شایع و بسیار تکراری است که در طول بیست سال تجربه کار بالینی به کرات از مراجعین مختلف شنیدهام. به یاد دارم زنی چهل ساله را که دکترای ریاضی محض داشت و استادیار دانشگاه بود. او دو فرزند پسر داشت و بانویی بود بسیار درونگرا و متعهد به اخلاق. همسرش سالها بود که با زن دیگری زندگی میکرد و فقط ماه به ماه هزینههای زندگی مادر فرزندان و فرزندانش را به حساب ایشان واریز میکرد. زن (استاد ریاضیات که اسم فرضیاش را در این مقاله شیرین میگذارم) به حدی پژمرده و افسرده بود که تقریبا هیچ نشانهای از زندگی در او نمایان نبود. چهل ساله بود اما پنجاه ساله به نظر میرسید. صورت زن به حدی سرد و خشک بود که اگر روانشناس حرفهای نبودم، شاید بلافاصله او را به سردی احساسی محکوم میکردم. این در حالی بود که شیرین سالها، هر روز و هر روز، با دست خودش احساسات لطیف و زنانهاش را خاک کرده بود؛ آنقدر که حالا تقریبا هیچ اثری از آنها باقی نمانده بود. شیرین بلند بالا و باریک اندام بود. با پوستی سپید و صورتی استخوانی. او مثل بسیاری از مادرها فکر میکرد اگر افسرده باشد و نا امید، اگر دلمرده باشد و پژمرده و اگر بی عشق و شوق زندگی کند اما فرزندانش را رها نکند و مُهر فرزند طلاق را بر زندگی آنها روانه نسازد، انسان بهتری خواهد بود.
شیرین از همسرش نفرت داشت و او را مردی خودخواه و سنگدل میدانست. نفرت و خشم شدیدی که به همسرش داشت البته خودش را خرد و نابود کرده بود! مثل همیشه. چرا که وقتی نسبت به شخصی به شدت احساس خشم و کینه داشته باشیم، در مرحلهی اول روان و جسم خودمان را پر از احساسات مذکور میکنیم و وجود خودمان را از خشم و کینه انباشته مینماییم. و این خشم و کینهی وجودی میتواند هر انسانی را به انواع مرضهای جسمانی و روانی مبتلا کند. همانطور که شیرین را هم به ام.اس مبتلا کرده بود.
او کار میکرد و کار میکرد. بی لذت بردن از زندگی. و به باور خودش مادری هم میکرد برای پسرهایش. اما آخر شما بگویید کسی که خود در حال سوختن است چطور میتواند دیگران (فرزندانش) را بسازد؟ اساساً کجای دنیا دیدهاید که کسی همزمان با سوختن و آتش گرفتن، در حال ساختن هم باشد؟ من که ندیدهام.
اساس درمانهای بالینی من بر یک نتیجه معطوف میشود، آن اینکه شخص به آگاهی بیشتری درباره زندگی، معنا و البته خودش دست یابد؛ معمولاً – اگر نگوییم همیشه – وقتی معنای وجود برای یک انسان متحول میگردد و خویشتن شخص وارد سطح تازهای از خود آگاهی میگردد، مشکلات و مسائل دنیای بیرون قدرت خرد کنندگیشان را از دست میدهند. در واقع هدف درمانی من هرگز این نبوده که مراجع را کمک کنم طلاق بگیرد یا نگیرد. این کار وکلاست. کاری که من میکنم این است که مراجع را با وجود مسائلی که درگیرشان است، و در همین وضعیت دشوار، وارد سطح جدیدی از خود آگاهی و معنا درمانی کنم. انتخاب او برای ماندن و رفتن، یک پیامد است که اهمیت اصلی ندارد. مهم کسی است که مراجع میشود؛ مهم تحول روانی و درونی مراجع است؛ مهم افزایش خودآگاهی واقعی شیرین بود.
شیرین باید درک میکرد که چرا این قضیه (خیانت همسر، ام.اس پیشرفته، ترس شدید از ترک رابطه، فرسودگی ظاهری و درونی) برای او پیش آمده. وقتی اولین بار به او گفتم که همهی آنچه تجربه میکند درست است و مطابق با نقطه ضعفهای خودش برایش اتفاق افتاده، میخواست از شدت عصبانیت اتاق درمان را ترک کند. اما خب. شش ماه که گذشت و شیرین وارد سطح تازهای از خود آگاهی و شادمانی درونی شد، او دیگر مثل آغاز درمان فکر نمیکرد.
برایش روشن کردم که خیانت همسرش به او با این هدف اتفاق افتاده که یاد بگیرد به خودش خیانت نکند! مگر شیرین به خودش خیانت میکرد؟ بله… . تمام زنانی که از صبح تا شب فقط کار میکنند و از زندگی کام نمیگیرند، قهقهه نمیزنند، شادابی و سرزندگیشان را جدی نمیگیرند، هر روز و هر ساعت مشغول خیانت کردن به خودشان هستند. شیرین یاد گرفت که به گونهای دیگر زندگی کند. به او آموختم که دقیقا وسط همین فشارهای زندگی باید بتواند ورزش کردن را شروع کند؛ درست همین الان. هر جلسه با او برای یک هفته آیندهاش قرارداد درمانی مینوشتیم و هر دو آن را امضا میکردیم. او به تدریج جان گرفت و تکانی به انتخابهای روزانهاش داد.
به شیرین گفتم که هدف طبیعت از اینکه شوهرش او و فرزندانش را ترک کرده، این بوده که او از ترس شدید تنها ماندن خلاص شود. وقتی این را شنید داشت دیوانه میشد. فریاد زد و گفت: یعنی چون من ترسو بودهام او مرا گذاشته و رفته؟ یعنی او این همه ظلم کرده تا من شجاع شوم خانم دکتر؟ و من با نهایت اطمینان پاسخ مثبت دادم. و او را متقاعد کردم که همین حالا هم اگر از شر انرژیهاای مثل خود کم بینی، فرسودگی، کینه، خشم و البته ترس رها شود، عشق به زندگیاش باز خواهد گشت. توجه داشته باشید که گفتم عشق؛ نگفتم شوهرش. در موارد بسیار زیادی وقتی انرژی درونی افراد شفا پیدا میکند، محبوب سابقشان به شیوهای حیرت انگیز و باور نکردنی به سوی آنها باز میگردد و اگر هم چنین نشود انسان دیگری وارد زندگی عاطفی ایشان خواهد شد.
به شیرین یاد دادم خودش را ببخشد و رها کند و به شیرین یاد دادم او را هم ببخشد تا رها شود. فرایند دشوار و طاقت فرسایی بود. اما شیرین خواست و از این مراحل عبور کرد. شیرین باید یاد میگرفت و یاد گرفت که هر چه تجربه کرده، با هدف شفا بخشی او بوده! با ظاهرهایی تلخ … و تلخی همه ماجراها از میان میرود وقتی که آگاهی به میان میآید.
– وقتی به اتاق درمان آمد خواستهاش این بود تا کمکش کنم بتواند طلاق بگیرد. من صورت مسئله را برایش عوض کردم. گفتم تو به اینجا آمدهای تا بتوانی درک کنی چرا و چطور به اینجا رسیدی.
یکی از سختترین مراحل درمان این زن، بخشش بود. وقتی به او گفتم بخشش دیگران اصلا وجود خارجی ندارد و این تویی که نیازمند بخشش خودت هستی، باز داشت از عصبانیت منفجر میشد. وقتی یادش دادم که این تو بودی که با نوع بودن خودت اجازه دادهای بتواند با تو چنین رفتارهایی داشته باشد، به تلخی گریست. گفتم کسی که بودهای را ببخش و عاشقانه رهایش کن؛ چون انسان بودن یعنی همین: « اشتباه کردن، یادگرفتن، عبور کردن از خطاها، رشد ».
مسئلهی شیرین عبور از ترسهای خودش بود نه رهایی از ترس طلاق؛ این دو خیلی با هم فرق دارند. چه فرقی؟ وقتی هدفت ترسهای خودت باشد، کسی که مخاطب توست، طرفِ توست خودت هستی. اما زمانی که میخواهی از او طلاق بگیری، هدفت تنبیه اوست؛ درس دادن به او. و این یکی از فلسفههای اصلی درمان من است: تا وقتی به خاطر او، یا تصمیم گرفتن روی رابطهی خودت برای درمان مراجعه کنی، هیچ نتیجهای نخواهی گرفت. هدف مراجعهی تو به فضای بالینی و درمانی باید کشف خودت، عبور از من قدیمی که تا به حال بودهای و سپس رهایی از جهل باشد. این هدف است که تو را به اوج میرساند و برایت جواب میدهد.
- – شیرین بازگشت به شادابی؛ بی آنکه همسرش برگشته باشد؛ بی آنکه هیچ اتفاق تازهای در دنیای بیرونیاش رخ داده باشد؛ بی آنکه حتی ام.اس هنوز خوب شده باشد. ما حتی ام.اس را هدیه طبیعت تلقی کردیم!
هدیهای که آمد تا به شیرین حالی کند چیزی در زندگیاش سرجای خود نیست و باید تغییر کند.
– شیرین بازگشت به شادابی چون هدف زندگیاش واقعا به این تبدیل شد: « من در مرکز دنیای خودم هستم و با هدف فرا رفتن از ترسهای درونیام و احترام گذاشتن به سرزندگی و شادابیام زندگی میکنم. »
– شیرین کتاب درمانی و فیلم درمانی شد و به او آموختم که حتی از مرگ نهراسد؛ او توانست در فکر خودش حتی از مرگ فراتر رود و به آن بخندد و وقتی انسانی از مرگ نهراسد، شما بگویید که سایر ترسهای زندگیاش چقدر وزن خودشان را از دست میدهند؟ هان؟ مثلا ترس از تنها ماندن؟
وجود که وسعت یابد، آگاهی که عمیق شود، معنای بودن که تغییر کند، انعکاس آن در دنیای بیرون نیز نمایان میشود؛ هر چند که تغییرات دنیای بیرون دیگر هدف تو نیست.
– و این اتفاق بود که شیرین تجربه کرد. احترام و عشق شدیدی که از سوی فرزندانش به او روانه شد، برایش تعجب آور بود. چرا که آنها حتی از درمان شدن شیرین هم خبر نداشتند اما ناخودآگاه بیشتر دوستش داشتند و وقتی همسر شیرین با یک شاخهی رز سرخ به دانشگاه ( محل تدریس او ) رفت و با شرمساری از او خواست تا یک فرصت تازه به زندگیشان بدهد، دو سال بود که شیرین پیش من نمیآمد. اما آنقدر معرفت داشت که بعد از دو سال از اتمام درمان تخصصیاش، مرا از این شادمانی خبردار کند.
دیدگاهتان را بنویسید